گیتاگیتا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

گیتاجون

روز بعد از واکسن!!!

دخترم سلام اللهی بمیرم که اینقدر بی قراری... عزیزم دیشب بابایی خیلی مواظبت بود و من واقعا ازش ممنونم من امروز صبح کلاس داشتم و کلا هم خسته بودم واسه همین دیشب نسبتا زود خوابیدم و بابایی تا 12 همراه تو بیدار بود. در کل دیشب زیاد اذیت نکردی. البته بخاطر تب و پا دردت فواصل بیدار شدنت در طول شب نسبتا کم بود. صبح من رفتم کلاس و با اجازه استاد زودتر از کلاس آمدم بیرون. وقتی رسیدم گریه میکردی. شیر خوردی و آروم تر شدی. بابایی با بابا ناقوس رفت رچ. و من و تو تنها شدیم. دخمل مامان کلی بهونه گرفتی و گریه کردی. قرار بود خاله فرزانه و خاله فاطمه بیان خونمون و من یکمی کار داشتم. اما با وجود گریه های تو فقط تونستم یه نهار خودمونی بپزم. ما...
23 آبان 1393

واکسن دو ماهگی

سلام دختر کوچولوی من امروز پنج شنبه 22 آبان رفتیم مرکز بهداشت تا بالاخره واکسن دو ماهگیتو بزنیم... یه خانم بد اخلاق البته این مسئولیت رو بر عهده داشتن!! بابایی پای چپتو گرفت و واکسن تزریق شد. دخمل نازم به پهنای صورت مهربونش اشک ریخت اما زود آروم شدی خدا رو شکر و یه کم شیر خوردی و خوابیدی. حدود نیم ساعت مونده به تزریق بنا به توصیه پزشکت و دوستای گلم 10 قطره استامینفن خوردی. در فاصله ای که باید در مرکز بهداشت منتظر میبودیم تا خدای نکرده مشکلی واست پیش نیاد، واست تشکیل پرونده هم دادیم . البته اصلش اینه که از یه هفته بعد از تولد تحت مراقبت باشی اما چون هر دو هفته یکبار توسط متخصص ویزیت میشی و قد و وزنت کنترل میشه نیازی نبود. طفلی...
22 آبان 1393

گیتای دو ماهه من

دختر کوچولوی من سلام امروز 16 آبانه دو ماهگیت مبارک عزیزم دیگه واسه خودت خانومی شدی! امروز واسه اولین باربه بابایی گفتی اااااااغغغغغغوووووووووووووو قربونت برم خانومی! دیگه وقتی باهات صحبت میکنیم با دقت خیره میشی و بعد از چند لحظه لباتو به اشکال مختلف در میاری که تو هم مثل ما صحبت کنی... وای که چقدر منتظر اونروزم همدم من... رنگ چهرت هم کم کم از زردی داره در میاد خداروشکر روزای اول تولدت رنگ پوستت خیلی سفید بود اما الان سبزه شدی!!! سبزه با نمک مامانی قیافتم که کپی برابر با اصل بابایی!!!! دخترا همه جوره بابایی هستن دیگه! هوا نسبتا سرد شده و ما با پوشیدن کلاه شما خیلی مشکل داریم!!! تا کلاه سرت میکنیم کلی گریه میکنی! آخه د...
16 آبان 1393

تاسوعا و عاشورای امسال با تو و بدون پوریا

سلام گیتای من دلمون گرفته عزیزم دل هممون یاد روزایی که همه با هم بودیم  بخیر... امسال تاسوعا و عاشورا یه هوای دیگه داشت. غم پوریا روی سینمون بد جور سنگینی میکنه. خدا به دادمون برسه... روز تاسوعا ما و مامان گیتی و یاسی رفتیم سر مزار پوریا. یه دسته عزاداری آمدن و واسه پوریا حمد و توحید خوندن و واسش طلب مغفرت کردن. خیلی دلم سوخت  پوریا بینشون نیست که مثل زمانی که سالم بود زنجیر بزنه و حسین حسین بگه...     ازونجا هم رفتیم خوسف. سر مزار مادر بزرگا و پدر بزرگا خدا همشون رو رحمت کنه بابایی هم که از صبح میرفت عزاداری عصر از خوسف برگشتیم و مامانی و یاسی رفتن روضه ما هم آمدیم خونه تا شب که باز ...
14 آبان 1393

ایام عزاداری

سلام کوچولوی نازم امسال محرم یه جور دلتنگی عجیبی واسه من و خانوادم داره... کلا مناسبت های مختلف آدمو یاد کسایی میندازه که سالهای پیش کنارمون بودن و الان نیستن و صد افسوس... یاد همه رفتگان بخیر مخصوصا داداش عزیزم که جای خالیش در هر لحظمون احساس میشه عزیزم امسال اولین محرمتو داری تجربه میکنی. چهارشنبه 7 آبان بابایی یه دست لباس سبز کوچولو با 2 تاسربند واست خرید که روز جمعه در مراسم شیرخوارگان حسینی شرکت کنی. من جمعه کلاس داشتم از 8 تا 12 اما کلاس 10 تا 12 رو نرفتم!!!! با مامان گیتی و یاسی و بابا رفتیم حسینیه جماران. ما تقریبا دیر رسیدیم . خلاصه از حضرت علی اصغر تقاضای سلامتی تو و همه کوچولوهای دنیا رو داشتم... 2 نفر از دوستای ...
12 آبان 1393

روزمرگی های ما

سلام گیتای نانازم امیدوارم تا امروز مامان خوبی بوده باشم روز به روز شاهد بزرگ شدنتم شاید بعضی وقتا متوجه نشم اما وقتی لباساتو عوض میکنم متوجه میشم داری قد میکشی و وزن میگیری خدا رو شکر... شبا به شدت دل درد میشی و ما واست کلی غصه میخوریم  دکتر هم که میگه طبیعیه و باید صبر کنیم یکشنبه صبح رفتیم خونه دایی پیمان دیدن یگانه جوووووووون.... وای که چه دخمل خوبیه. اینقدر از دیدنت ذوق زده شد که خدا میدونه. همه اسباب بازیاشو آورد تا باهات بازی کنه... دفتر نقاشیشم آورد تا با هم نقاشی بکشین که من از طرف شما باهاش بازی کردم!!!         دخملکم این روزا که خونه ام وپیشتم همش غصه میخورم که قر...
5 آبان 1393

روزای بودن تو...

سلام گیتای عزیزم گل دختر مامانی اولین لبخندتو (البته در زمان بیداری ) صبح روز پنج شنبه 24 مهر ماه وقتی داشتم واست صداهای عجیب و غریب در می آوردم تحویلم دادی!!!! منم که ذوووووووووق زده!!!! ضمنا امروز هم که دوم آبان هست به بابایی لبخند زدی! بابایی هم کلی خوشحال شد البته یه خورده هم حسودیش شد که به من زودتر خندیدی!!!!! هفته ای یکی دوبار هم کلاس دارم و شما هم در کنار بابایی هستی البته چون شیشه قبول نمیکنی آخراش بهت سخت میگذره... اللهی بمیرم احساس میکنم خیلی بزرگ شدی!!! خیلی با دقت به کسی که با تو صحبت میکنه خیره میشی... زردیت هم که همچنان ادامه داره با این حال ما دیشب بردیمت آتلیه و چندتا عکس ازت گرفتیم که باشه یادگار دوران زر...
2 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گیتاجون می باشد